زندگي مامان ، مارالزندگي مامان ، مارال، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

مـــــارال هدیه ناب خدا

برای دخترم

آزاد شو از بند خویش، زنجیر را باور نکن اکنون زمان زندگیست، تاخیر را باور نکن حرف از هیاهو کم بزن، از آشتی ها دم بزن از دشمنی پرهیز کـن، شمشیر را باور نکـن خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان تو شـــاهکـار خلــقتی، تحــــقیر را بــاور نکـــن بر روی بوم زندگی، هر چیز می خواهی بکش زیبا و زشتش پای توست، تقــدیر را باور نکــن تصویر اگر زیبا نبود، نقاش خوبی نیستی از نو دوباره رســم کن، تصویر را باور نکن خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید پرواز کـــن تا آرزو، زنجیر را باور نکن ...
28 شهريور 1391

برای او

دختر گل ناز مامان ، میخوام بهت بگم که از افرادی که اگه امروز عمرشون به دنیا می بود ، خیلی خیلی دوستت داشتند بابابزرگ هات بودند. و متاسفانه ... امروز بیست و پنجمین سالگرد فوت آقاجان هستش یعنی بابایی من . به یادشون مینویسم و ... چه مهمان کم توقعی هستند رفتگان نه با دست ظرفی را میشکنند ، نا با حرف دلی را آزرده و تنها به فاتحه ای راضی ...  
6 شهريور 1391

یک روز کاری با مارال

دیروز عصر با خودم بردمت سرکار، هلیا دختر همکارم هم اومده بود و خودش رو کتی کرده بود مثل عروسکت ( البته هلیا به من گفته که خاله به کسی نگی که این عکس منه اگه پرسیدند بگو این خود کتی بوده اومده با مارال عکس گرفته و  ... )  و تو که نمیتونستی درک کنی چرا صورتش این شکلی شده ، همه اش دستمال کاغذی بهش میدی که صورتت رو تمیز کن .   قربونت برم که این همه تمیزی... وقتی تو خونه رو فرش آب میریزی میری دستمال میاری و میکشی به فرش و بعد هم بدو بدو میری میندازی تو سطل آشغال.خلاصه بگم بازرس خونه هم شدی و اگه جایی خاک بشینه با انگشت میزنی بهش و میای به مامان یا بابا میگی آ آ یعنی به من میگی حواست مامان به گرد وخاک باشه ها.   مترجم ما...
5 شهريور 1391
1